چيزي كه جان عشق را نجات داد


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دارم از تــو حــرف می زنــم امــــا روحــت هم از نوشــــته هــایم خبــر نــدارد ایــــرادی نــــدارد یــاد تــو به نوشتــــه هــایم رنــگ می دهــد شــایــد دیگــری بخــــواند و آرام گیــــرد ذهــــن پریشــــانش

وبلاگم چگونه است؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان cool shadow و آدرس mohammadrain.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 234
:: کل نظرات : 671

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 3

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 21
:: باردید دیروز : 4
:: بازدید هفته : 28
:: بازدید ماه : 1351
:: بازدید سال : 25385
:: بازدید کلی : 102724

RSS

Powered By
loxblog.Com

I NEED MY BEETLE

چيزي كه جان عشق را نجات داد
سه شنبه 15 تير 1392 ساعت 1:57 | بازدید : 1153 | نوشته ‌شده به دست محمدبوعذار | ( نظرات )

پس همه ساكنين جزيره قايقهايشان را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند . اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقي بماند. چرا كه او عاشق جزيره بود.
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت عشق از ثروت , كه با قايقي باشكوه جزيره را ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت :
آيا مي توانم با تو همسفر شوم ‍؟
ثروت گفت , خير نمي تواني . من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم دارم و ديگر جايي براي تو وجود ندارد.
پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست .
عشق گفت : لطفا كمك كن و مرا با خود ببر.
غرور گفت : نمي توانم . تمام بدنت خيس و كثيف شده قايق مرا كثيف مي كني.
غم در نزديكي عشق بود . پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بيايم.
غم با صدايي حزن آلود گفت : آه عشق : من خيلي ناراحتم احتياج دارم تا تنها باشم .
پس عشق اين بار به سراغ شادي رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را نيز نشنيد .
ناگهان صدايي مسن گفت : “ بيا عشق من تو را خواهم برد.
عشق آنقدر خوشحال بود كه حتي فراموش كرد نام ياريگرش را بپرسد و سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيره را ترك كرد . وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كه چقدر به پيرمرد بدهكار است چرا كه او جان عشق را نجات داده بود.
عشق از علم پرسيد “ او كه بود ؟“
علم پاسخ داد : “او زمان است !“
عشق گفت :“ زمان , چرا به من كمك كرد ؟ “
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت :“ زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است !



|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
علي در تاریخ : 1392/5/15/2 - - گفته است :
سلام چطوري وبلاگ عالي داري منتظر مطالب جديدتم رفيق لينك كن كه هر روز سر بزنم
پاسخ:باش ولي ادرس نزاشتي رفيق ادرس بزار

<-CommentGAvator->
مهسا در تاریخ : 1392/5/15/2 - - گفته است :
سلام روز خوش سلام من چون متولد 29.1ميخواستم بات دوست شم همين نميخاي مشكلي نيست ببخشيد مزاحم شدم
پاسخ:چرا دوبار گفتي سلام ببخشيد اگه بت برخورد خانوم ولي ممنون من دوستام زياده

<-CommentGAvator->
اشكان در تاریخ : 1392/5/15/2 - - گفته است :
سلام وبلاگ خيلي زيباي داري لينكم كن
پاسخ:چطور اخه ادرس نزاشتي

<-CommentGAvator->
هاله در تاریخ : 1392/4/26/3 - - گفته است :
سلام داداشی امیدوارم حالت خوب باشه
خواستم اولین نفری باشم که برات نظرمیذاره
ممنون که سرزدی وبلاگتو دیدم خیلی قشنگه ولی فقط یه چیزکم داره اونم عکسه اگه واسه مطالبت عکس بذاری اونوقت خوشگل ترمیشه وبت.
با افتخارلینکت کردم بازم بیا خوشحال میشم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: